نام زنان شهید را شاید کمتر از نام مردان شنیده باشیم، زنانی که در هشت سال جنگ تحمیلی دوشادوش مردان مبارزه میکردند. شهید زری موسوی یکی از همین زنان است. زنی از خطه آبادان در روستای فیاضی که در میدان مبارزه حاضر نبود، اما شیرزنی بود که بهتنهایی بار زندگی را بر دوش میکشید. همسرش را سالها پیش از جنگ تحمیلی هشت ساله علیه ایران از دست داده بود و طالب تک فرزندش را با کار در زمینهای کشاورزی و باغهای نخل بزرگ میکرد، اما آنطور که طالب میگوید یک روز ظهر تابستان زمانی که کنار تنور مشغول پخت نان بوده بر اثر اصابت ترکش شهید میشود و طالب ١٢ساله مادرش را هم از دست میدهد.
طالب که معلولیت جسمی دارد و کاری از دستش برنمیآید، حالا ٥٤سال سن دارد. همسرش را بهتازگی از دست داده و با پسر نوجوانش در خانهای کوچک واقع در مجتمع شهید بهشتی زندگی میکند. مستمری ٥٠٠هزار تومانی که از بنیاد شهید دریافت میکرده هم حالا بنا به دلایلی که خودش نمیداند، قطع شده و اگر کمک همسایهها نبود نمیتوانست این چند ماه را پشت سر بگذارد. به درخواست اهالی و همسایهها، به خانه طالب آمدهایم تا هم از شهید زری موسوی بشنویم و هم پای درددلهای طالب بنشینیم.
خانه طالب یک چهاردیواری کوچک خالی در دل ساختمانهای قدیمی مجتمع شهید بهشتی است. بهسختی قدم برمیدارد، اما تا دم در به استقبالمان میآید. تکلم هم برای او سخت است و چیزی از میان واژههای نامفهومی که میگوید سر در نمیآورم و یکی از همسایهها که به او نزدیکتر است حرفهایش را میشنود و بعد برای من ترجمه میکند.
طالب همه چیز را از همان ابتدا تعریف میکند. از مادرش زری میگوید که سالها پیش در میانسالی شهید میشود: ما در روستایی کوچک و در منطقهای مرزی به اسم فیاضی از توابع آبادان زندگی میکردیم. پدرم را در کودکی از دست داده بودم و مادرم بهتنهایی من را بزرگ میکرد. تصویری که از او دارم یک زن پرتلاش و زحمتکش و قوی است که دائم در تکاپو بود تا خرج زندگی را درآورد. بر سر زمینهای کشاورزی کار میکرد، نان میپخت و... جنگ که شروع شد هر روز صدای بمب و خمپاره را میشنیدیم، اما نزدیکترین تجربه من به جنگ، شهادت مادرم بود. ١٢سال بیشتر نداشتم. توی کوچه با بچهها مشغول بازی بودم. صدای مهیبی را از سمت خانه شنیدم. دویدم سمت خانه و بعد مادرم را کنار تنور غرق خون دیدم.
١٢سال بیشتر نداشتم. توی کوچه با بچهها مشغول بازی بودم. صدای مهیبی را از سمت خانه شنیدم. دویدم سمت خانه و بعد مادرم را کنار تنور غرق خون دیدم
از آن روز زندگی طالب از اینرو به آنرو میشود. او که تنها تکیهگاه زندگیاش را از دست داده ضربه سختی میخورد. پسر باهوش و باانگیزهای بوده، اما چند سال بعد بیآنکه علتش را بداند از ناحیه پا و دست دچار معلولیت میشود و بعد قدرت تکلم را هم تا حدودی از دست میدهد. عموی بزرگترش سرپرستی او را قبول میکند و بعد در همان سالهای جنگ طالب را همراه خودش به مشهد میآورد.
طالب پس از مهاجرت به فکر کار میافتد، اما به دلیل معلولیتی که داشته هر بار به در بسته میخورده و موفق به پیداکردن کار نمیشود. در سن جوانی با کسی که او هم دارای معلولیت بوده ازدواج میکند و حاصل آن ازدواج میشود علیرضا. چند ماه پیش، اما همسر طالب از دنیا میرود.
حالا چند ماه از قطع شدن مستمری ٥٠٠هزار تومانی بنیاد شهید که در این سالها با همان سر میکرده هم میگذرد. میگوید که اگر کمک خدا و همسایهها نبود نمیدانست چه بر سر او و پسرش میآمد. از وعدهوعیدهای مسئولان هم میگوید که در هفته دفاع مقدس و به خاطر مادر شهیدش به او سر میزنند، کلی وعدهوعید هم میدهند، اما به هیچ کدام عمل نمیکنند.
طالب حالا دل پردردی از روزگار دارد و خواستههایی که بزرگ نیستند. از روزهایی میگوید که به دنبال کار میگشته و هر بار به در بسته خورده است. از حال و روز این روزهایش میگوید که همان مستمری اندک را هم دیگر ندارد. از اینکه از هیچ ارگان دیگری مستمری نمیگیرد و دلیل قطعشدن همین خرده مستمری را که شکم خود و پسرش را با آن سیر میکرد، نمیداند.